شنیده های من از، مردمان این بازار ز واعظان و بزرگان و عالمان دیار
نصیحتی که همیشه پدر به من می گفت و مادرم، که نوشته ، برای من طومار
خدا کسی است،،، در سکوت هر کوچه خدا کسی است ،،، پشت پیچ هر دیوار
برای دیدن او ، ما به دیدنش نرویم مثال نقطه و ما هم مثال یک پرگار
خودش دهد دندان ،،، نان آن دهد به کرم خدای حضرت آدم و دانه های انار
گمان کنم که همیشه کنار ما اینجا است همان کسی که کمک می کند به ما ، انگار
زمان گذشت و گذشت روزگار کودکیم شبی به پشت چراغی تنیده در افکار
هجوم لشگری از آن فرشته های محال همان که گویند،، به آن ،،بچه های کار
در بین حجم دود و آهن رها شدند در پشت خط قرمز بیداد روزگار
یک دخترک دو سه ساله سپید روی با دست های زخم ، ز گل های پر زخار
مانند یک علف ، به مسیری ز تند باد ازسردی زمانه ، لرزان و بی قرار
آن یک پسر ، به لاغری نی نشسته بود با دست های پر ، زبسته ی ، سیگار
آن دیگری قوطی اسپند به دست داشت دمپای سیاه و شلوار وصله دار
یاد گذشته ،،و ایام کودکی بد می خزید به ذهنم مثال مار
مادر مگر نگفت ، خدا توی کوچه هست در لابه لای ، برگ درختان آن ، چنار
بابا مگر نگفت ، خدا پشت پنجره است نزدیک تر به تو از ، آنچه در کنار
من یک سوال دارم ازاین واعظان شهر؟ پس کو خدای این بچه های کار
شاعر : محمد رضا خوانساری سوم بهمن هزار و سیصدو نودو هفت